تبیان، دستیار زندگی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. یک سمور کوچولوی دریایی بود که اسمش پوپی بود. پوپی یک توپ آبی داشت و همیشه آن را به هوا پرتاب می کرد و بعدش آن را می گرفت. یک روز پوپی تصمیم گرفت آن قدر توپ را بالا بیاندازد که توپش به نوک درخت
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اگه می تونی منو بگیر
اگه می تونی منو بگیر

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. یک سمور کوچولوی دریایی بود که اسمش پوپی بود. پوپی یک توپ آبی داشت و همیشه آن را به هوا پرتاب می کرد و بعدش آن را می گرفت. یک روز پوپی تصمیم گرفت آن قدر توپ را بالا بیاندازد که توپش به نوک درخت برسد. پوپی این بار توپ آبی را آن قدر بالا انداخت که دیگر آن را ندید. پوپی سرش را خاراند و گفت: پس توپ آبی من کجاست؟ اون کجا رفته؟

پوپی چمن های سبز بلند را با چنگال هایش کنار زد و بین آن ها را گشت. اما توپش آن جا نبود. اون پشت سنگ های قهوه ای را هم گشت، اما توپش آن جا هم نبود. ناگهان یک پرنده روی سنگ نشت، پوپی از پرنده پرسید"پرنده ی قرمز، توپ آبی منو ندیدی؟"

پرنده ی قرمز گفت:جیک!جیک!جیک! من توپت را ندیدم. پشت این گل های داوودی زرد و شقایق های نارنجی را گشتی؟

پوپی گفت: نه، الان می رم و می گردم. وای توپم این جا هم نیست، پس کجا افتاده؟

پوپی روی زمین نشست و با دست هایش زمین را می گشت که ناگهان چشمش به یک عنکبوت سیاه افتاد که روی یک سنگ نشسته بود. عنکبوت سیاه، تو توپ آبی منو ندیدی؟

عنکبوت جواب داد"نه، من توپت را ندیدم، زیر بوته ی گل رز را گشته ای؟"

پوپی به گل رز نگاه کرد و گفت: نه،هنوز نگشتم، ولی الان می رم و آن جا را هم می گردم.

پوپی با عجله به سمت بوته ی رز دوید و سعی کرد به زیر آن برود، اما خارهای گل رز خیلی تیز بودند و در دست پوپی فرو رفتند. پوپی خارها را از دستش بیرون آورد و روی زمین نشست و گفت: توپ آبی من زیر بوته ی رز هم نبود، پس کجاست؟

پوپی بلند شد و خاک ها را از تنش تکاند و به سمت حوضچه ی آب رفت.ماهی ها آن جا داشتند شنا می کردند. پوپی از آن ها پرسید"ماهی های مهربان، شما توپ آبی منو ندیدید؟"

دو ماهی مهربان از آب بیرون آمدند و گفتند: ما توپت را ندیدیم. اون داخل آب نیفتاد، وگرنه ما صدایش را می شنیدیم. زیر درخت بلوط برگ های زیادی ریخته، بین آن ها را گشتی؟ شاید توپت اون جا باشه.

پوپی گفت:نه، من آن جا را نگشتم، الان می رم و آن جا را خوب می گردم. پوپی برگ ها را پخش و پلا کرد و خوب زیر آن ها را گشت، اما توپش اون جا هم نبود.

اگه می تونی منو بگیر

پوپی بلند شد و دستش را روی چانه اش گذاشت و به درخت نگاه کرد.ناگهان  توپش را بین شاخه های درخت دید. خیلی خوشحال شد. اما پوپی که نمی تونست از درخت بالا برود و توپش را بردارد، پس باید چه کار می کرد؟ یکدفعه فکری به ذهنش رسید، پوپی با عجله به سمت سنگ ها رفت و از پرنده ی قرمز خواست پرواز کند و از روی شاخه ها توپش را پایین بیاوردد.

پرنده ی قرمز قبول کرد. او بال زد و بال زد تا به شاخه ی درخت رسید. پوپی نمی توانست پرنده را ببیند چون درخت بلوط برگ های زیادی داشت. پوپی بلند فریاد زد "توپم را پیدا کردی؟"

پوپی دست هایش را باز کرد تا توپ را بگیرد. پرنده ی قرمز به توپ با نوکش ضربه ای زد و اون داخل دست پوپی افتاد. پوپی فریاد زد "توپم را گرفتم."

پرنده ی قرمز به پوپی گفت: از حالا به بعد، توپت را خیلی بالا پرت نکن، چون ممکن است آن را گم کنی.

پوپی با خوشحالی به سمت سنگ ها رفت تا توپش را به عنکبوت سیاه نشان دهد و بعد به سمت حوضچه رفت تا آن را به ماهی های مهربان هم نشان دهد.

پوپی بقیه ی روز را با توپش بازی کرد، اما این بار مواظب بود که آن را خیلی بالا پرت نکند.

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان _ ترجمه:نعیمه درویشی

مطالب مرتبط

عمو هندوانه

های و هوی باد

100بار بنویس

خرچنگ بی دست و پا

تبدیل موش شلخته به موش منظم

گرگ و الاغ

کبری غرغرو و مار بدجنس

مورچه شکمو

ماجراجویی آقا کرمه

چطور ماهی بگیریم؟

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.