تبیان، دستیار زندگی
سمورهای آبی جوان شاد و شنگول روی کول هم می‌پریدند، کشتی ‌می‌گرفتند و با هم بازی می‌کردند. گاهی هم چند تایی بالای تپه می‌رفتند و روی برف‌ها لیز می‌خوردند. سمور کوچولو، وقتی آنها را اینقدر خوشحال دید، دلش خواست با آنها هم‌بازی شود. برای همین جلو رفت و گفت:
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سمورهای شجاع

سمور

سمورهای آبی جوان شاد و شنگول روی کول هم می‌پریدند، کشتی ‌می‌گرفتند و با هم بازی می‌کردند. گاهی هم چند تایی بالای تپه می‌رفتند و روی برف‌ها لیز می‌خوردند. سمور کوچولو، وقتی آنها را اینقدر خوشحال دید، دلش خواست با آنها هم‌بازی شود. برای همین جلو رفت و گفت:

- من هم‌بازی... من هم‌بازی ...

سمورهای جوان نگاهی به او کردند و یک‌دفعه زدند زیر خنده. یکی از آنها گفت:

- برو بچه جان، برو با هم‌سن و سال‌های خودت بازی کن!

سمور کوچولو گفت:

- اما هیچ سموری هم‌سن و سال من نیست. من هیچ دوستی ندارم. حالا چه کار کنم؟

سمور جوان گفت:

- حالا که هیچ دوستی نداری بهتر است به خانه‌تان بروی و شیرت را بخوری کوچولو! بعد، همگی خندیدند و مشغول بازی خودشان شدند.

سمور کوچولو غمگین شد. دلش شکست. سرش را پایین انداخت و اشک‌ریزان رفت. نزدیک غروب، مادر سمور کوچولو کنار رودخانه آمد و از جوان‌ها پرسید:

- شما کوچولوی من را ندیده‌اید؟

جوان‌ها نگاهی به هم کردند و گفتند:

- چرا، او اینجا بود. اما ما او را به خانه برگرداندیم.

خانم سمور ناله کرد:

- ولی او به خانه برنگشته. ای داد و بی‌داد، حتماً بلایی سرش آمده.

و شروع  به گریه کرد. مدام این طرف و آن طرف می‌رفت و اشک‌ریزان سمور کوچولو را صدا می‌کرد. اما جوابی نمی‌آمد. جوان‌ها خیلی ناراحت شدند. همه‌شان از رفتاری که با سمور کوچولو داشتند پشیمان بودند. یکی از آنها که از بقیه بزرگ‌تر بود، گفت:

- اگر گم شده باشد، تقصیر ماست. ما نباید با او این‌طور رفتار می‌کردیم. حالا بیایید تا هوا هنوز تاریک نشده دنبالش بگردیم.

بعد، هر سموری را به طرفی فرستاد. خودش هم از طرفی به راه افتاد. رفت و رفت. سر راه تله‌ای را که آدم‌ها برای شکار سمورها می‌گذاشتند، دید. تنش لرزید. با خودش فکر کرد:

- ای وای گمانم او اسیر آدم‌ها شده باشد. باید آنقدر بگردم تا پیدایش کنم.

بعد، راه افتاد. هوا کم کم داشت تاریک می‌شد سمور جوان مجبور بود با احتیاط  راه برود تا خودش توی تله‌ها نیفتد. بالاخره از دور جانداری را دید. خوب که نگاه  کرد او را شناخت. او یکی از آدم‌ها بود. کیسه‌ای روی کولش بودو سوت زنان می‌رفت. سمور جوان حدس می‌زد که توی آن کیسه باید جانوری باشد که آن مرد شکار کرده باشد. شاید آن شکار سمور کوچولو بود. اول ترسید. فکر کرد شکار مرد مرده است. اما وقتی دید که کیسه تکان می‌خورد و سر و صدا می‌کند، خوشحال شد؛ چون فهمید جانوری توی کیسه هنوز زنده است.

سمور جوان فرصت نداشت دوستانش را خبر کند. باید فکری می‌کرد تا سمور کوچولو را نجات دهد. باید به مرد کلک می‌زد. برای همین دوید و جلوی راه او ایستاد تا مرد او را ببیند. مرد، تا چشمش به سمور افتاد، گل از گلش شگفت. گفت:

- به به! چه جالب! یک سمور جوان با پوست خز قشنگش! عجیب است که فرار نمی‌کند. شاید زخمی شده. شاید هم لنگ است و نمی‌تواند درست راه برود. باید هر طور شده او را به چنگ بیاورم. پوستش حسابی می‌ارزد.

مرد، کیسه را زمین گذاشت و آهسته به طرف سمور حرکت کرد. سمور هم آهسته دور شد. مرد، تندتر راه رفت. سمور هم تندتر حرکت کرد. هر چه مرد نزدیک‌تر می‌شد، سمور سعی می‌کرد از او فاصله بگیرد و به چنگش نیفتد. مرد، انگار کیسه را فراموش کرده بود. دنبال سمور رفت و رفت و اصلاً نفهمید که از کیسه‌اش خیلی دور شده است. سمور هم همین را می‌خواست. وقتی که دید به حد کافی از کیسه دورشده‌اند، آن وقت پا به فرار گذاشت. مرد هم که نمی‌خواست پوست به آن خوبی را از دست بدهد دنبالش دوید.

اما سمور زرنگ خیلی راحت از دست او فرار کرد و بعد، از یک راه دیگر خودش را به کیسه رساند. فکر می‌کرد سمور کوچولو تا به آن موقع از کیسه درآمده است. اما وقتی به کیسه رسید دید سرکیسه بسته است و سمور کوچولو که از صدایش معلوم بود خودش است، توی آن وول می‌خورد. وقت کم بود. سمور جوان می‌دانست که مرد، هر لحظه ممکن است برگردد. برای همین با دندان به جان کیسه افتاد. دندان‌های دراز و تیزش را توی گونی فرو برد و سعی کرد کیسه را سوراخ کند. کیسه محکم بود و به آسانی پاره نمی‌شد. هوا دیگر تاریک تاریک بود. یک‌دفعه صدایی شنید. گوش تیز کرد. صدای پای مرد بود. سمور با تمام توانش به کیسه دندان کشید. بالاخره توانست سوراخش کند. مرد او را دید و به طرفش دوید. سمور به سرعت کیسه را پاره  کرد. سمور کوچولو را بیرون کشید و فریادی زد:

- فرار کن! زودباش، بدو!

سمور کوچولو با شنیدن فریاد او از جا پرید و با تمام سرعت دنبال سمور جوان دوید. سمورها  دویدند و دویدند و مرد را پشت سرشان جا گذاشتند. وقتی خیالشان از بابت شکارچی راحت شد، نفسی تازه کردند و به طرف رودخانه حرکت کردند.

وقتی خانم سمور بچه‌اش را دید، از شادی فریاد کشید و به طرفش دوید. او را بغل کرد، بوسید و نوازش کرد. سمورهای جوان دور آنها جمع شدند. همه خوشحال بودند که سمور کوچولو سالم است و بلایی سرش نیامده. وقتی خانم سمور خواست که سمور کوچولو سالم است و بلایی سرش نیامده. وقتی خانم سمور خواست که سمور کوچولو را به خانه ببرد، سمور جوانی که سمور کوچولو را نجات داده بود، به او گفت:

- ما هر روز صبح کنار رود خانه جمع می‌شویم و با هم بازی می‌کنیم. یادت باشد فردا دیر نیایی و یادت باشد هیچ وقت از بقیه  دور نشوی.

سمور کوچولو از خوشحالی بالا و پایین پرید. خانم سمور با نگاه از سمورهای جوان تشکر کرد.

نوشته: نیلوفر مالک

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.