تبیان، دستیار زندگی
یکی از شناگران گفت: « تو هم آن چیزی را که من می بینم می بینی؟» شناگر دوم گفت: «کور که نیستم! چرا نمی بینم؟ یک خیک بزرگ را آب به سوی ما می آورد. باید خیک خوب و سالمی باشد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پوست مرا رها نمی کند
پوست مرا رها نمی کند

در قسمت قبل خواندید وقتی آقا خرس قصه ما برای ماهیگیری به رودخانه رفت آب رودخانه او را با خود برد. دو نفر که برای ماهیگیری به رودخانه آمده بودند متوجه ی خرس شدند، اما فکر کردند که آقا خرس یک خیک است و حالا ادامه ی ماجرا...

یکی از شناگران گفت: « تو هم آن چیزی را که من می بینم  می بینی؟» شناگر دوم گفت: «کور که نیستم! چرا نمی بینم؟ یک خیک بزرگ را آب به سوی ما می آورد. باید خیک خوب و سالمی باشد. حتماً آن را به قیمت خوبی می خرند. اگر بتوانیم از آب بگیریمش، امروز کاسبی خوبی کرده ایم.»

اما از آن طرف. خرس بیچاره هم در آب...

همچو خیکی که پشم ناکنده

باشد از رخت و پخت آکنده

بر سر آب، چرخ زن می رفت

دست شسته، زجان و تن می رفت

شناگر اول گفت: «آری خیک خوب و سالمی است! ولی به گمانم گرفتن آن مشکل است. چون الان توی آب خیس خورده و وزن آن ده برابر شده است. سنگین تر از سنگ. من که نیستم! از خیرش می گذرم. من می روم بیرون از آب، هوا سوز سردی دارد. خیلی سردم شده است!»

شناگر دوم گفت: «باشد، تو برو به ساحل امن. ولی من ترسی از سنگینی آن خیک ندارم. از آب می گیرمش. حالا می بینی!»

آن یکی بر کناره منزل ساخت

و آن دگر خویش را در آب انداخت

شناگر دوم، خودش را به خرس رساند. خرس که از خدا می خواست به چیزی برسد و خود را به آن بیاویزد و خودش را از غرق شدن خلاص کند، تا مرد شناگر را دید، چنگ زد به بدن او و محکم گرفت و نگهش داشت.

شناگر بیچاره که تازه متوجه شده بود که آنچه دیده بود، نه یک خیک که خرسی زنده بوده است؛ پس تلاش کرد که خود را از این بلای ناگهانی برهاند و خودش را به خشکی- پیش رفیقش- برساند ولی خرس ول کن نبود. هر کس دیگری هم به جای خرس بود، همین کار را می کرد. خرس به فکر جان خود بود و شناگر هم به فکر جان خودش.

شناگر اول که داشت از خشکی، تلاش رفیقش را تماشا می کرد، خبر از حقیقت واقعه نداشت. او خیال می کرد که زور دوستش به خیک سنگین نمی رسد. پس، از دور صدا زد و گفت: «نگفتم که این خیک توی آب خیس خورده و خیلی سنگین شده است! کار، کار تو نیست. رهایش کن، آب آن را ببرد!»

پوست مرا رها نمی کند

یار چون دید حال او ز کنار

بانگ برداشت کای گرامی یار!

گر گران است پوست، بگذارش

هم بدان موج آب بسپارش

شناگری که در دست های قوی خرس اسیر شده بود، حتی فرصت نمی کرد که جواب دوستش را بدهد و یا فریاد بزند و از او کمک بخواهد. دوستش از کنار رودخانه دوباره فریاد زد: «باباجان، ولش کن برود! کار دست خودت می دهی! این قدر طمعکار نباش! حالا مگر این پوست چند می ارزد که خود را تا این اندازه به رنج و زحمت انداخته ای؟ ولش کن برود! برگرد به ساحل! برگرد اینجا!»

شناگر گرفتار، در حالی که با خرس سنگین و قوی، دست و پنجه نرم می کرد و می کوشید خودش را از شرّ او برهاند، فرصتی یافت و با صدای بلند فریاد زد: «بابا جان، من پوست را رها کرده ام، پوست مرا رها نمی کند!»

گفت من پوست را گذاشته ام!

دست از پوست، باز داشته ام!

پوست از من همی ندارد دست

بلکه پشتم به زور پنجه شکست

دوست شناگر فهمید که مشکلی برای رفیق بیچاره اش پیش آمده است. با خودش گفت: «او چه می گوید؟ پوست او را رها نمی کند؟ یعنی چه؟ بهتر است به کمکش بروم و گرنه پوست او را در آب غرق خواهد کرد!»

شناگر اول نیز به آب پرید و به یاری دوستش شتافت. وقتی به دوستش رسید. متوجه حقیقت امر شد. شناگر دوم به یاری دوستش موفق شد تا خود را از آب بیرون بکشد. البته در حالتی که پوست هم به دنبالش بود و او را رها نمی کرد. خرس مثل سریش به او چسبیده بود.

شناگران وقتی از آب بیرون آمدند و دیدند که خرس هم به دنبال آن ها آمده است، به هر زحمتی بود، خرس را از خود جدا کردند و وحشت زده پا به فرار گذاشتند؛ در حالی که خرس نیز به شدت از آن دو شناگر ترسیده بود. آری خرس بیچاره هم از ترس آن دو، در جهت مخالف آن دو شروع به گریختن به سوی جنگل سرسبز و انبوه کرد.

آن روز نه شناگران توانستند ماهی بگیرند و نه خرس توانست حتی یک ماهی کوچولو گیر بیندازد و بخورد. اما هم خرس و هم آن دو شناگر خوشحال بودند و خدا را شکر می گفتند که توانسته بودند از غرق شدن رهایی یابند و به ساحل سلامتی برسند.

هفت اورنگ جامی

تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار

مطالب مرتبط

خرس و خیک

گوش های حاکم

حکیم دانا و مرد غمگین

حکایت حاجی و جن

سلیم پهلوان

کُشتی پهلوان با فیل تنومند

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.