تبیان، دستیار زندگی
در جنگلی بزرگ درخت کوچولویی زندگی می کرد که به جای برگ روی شاخه اش تنها سوزن داشت. سوزن ها بسیار تیز بودند،
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آرزوهای درخت کوچولو

آرزوهای درخت کوچولو

در جنگلی بزرگ درخت کوچولویی زندگی می کرد که به جای برگ روی شاخه هایش تنها سوزن داشت. سوزن ها بسیار تیز بودند، به خاطر همین درخت کوچولو پیش خودش می گفت:

"تمام درخت های جنگل برگ های سبز زیبا دارند و من فقط سوزن های تیز دارم. هیچ کس از ترس این سوزن ها به من نزدیک نمی شود. کاش به جای این سوزن ها برگ های طلایی داشتم."

شب شد و درخت کوچولوی قصه ی ما به خوابی ناز فرو رفت، صبح وقتی بیدار شد، دید که روی شاخه هایش پر از برگ های طلایی تابان است.

درخت کوچولو گفت "وای خدای من! من چقدر زیبا شدم! هیچ درختی در جنگل لباسی به زیبایی مال من ندارد."

اما غروب، دوره گردی که ساکی بزرگ به دست داشت تابش برگ های طلایی درخت کوچولو را دید. او با عجله تمام برگ های طلایی درخت را از شاخه ها جدا کرد و در کیسه اش ریخت و به سرعت دور شد. حالا درخت کوچولوی بیچاره هیچ لباسی نداشت و هوا هم خیلی سرد بود.

درخت کوچولو گریه کنان فریاد زد "چه کار می کنی؟ تمام برگ های قشنگم را کندی! حالا من از بودن در کنار این درختان که برگ های زیبایی دارند خجالت می کشم. کاش به جای برگ های طلایی برگ های شیشه ای داشتم."

سپس درخت کوچولو از غصه ی زیاد خوابش برد. صبح وقتی از خواب بیدار شد، دید تمام شاخه هایش پر از برگ های شیشه ای  براق شده است.

درخت کوچولو گفت "وای چقدر خوشحالم! هیچ کدام از درخت های جنگل به زیبایی من نیستند."

اما یک شب طوفان شدیدی آمد و تمام برگ های شیشه ای درخت کوچولو را روی زمین ریخت و شکست.

درخت کوچولو با ناراحتی و گریه گفت "وای برگ های شیشه ای قشنگم! همه ی اون ها شکستند، اما برای لباس بقیه ی درخت ها هیچ اتفاقی نیفتاده. کاش منم مثل اون ها برگ های سبز زیبا داشتم."

دوباره درخت کوچولو خوابش برد، صبح وقتی از خواب بیدار شد دید تمام شاخه هایش پر از برگ های سبز ریبا هستند. درخت کوچولو خوشحال و شاد گفت "حالا دیگر لازم نیست من از کسی خجالت بکشم، چون من هم از این به بعد شبیه بقیه ی دوست هایم در جنگل هستم."

چند روزی گذشت، تا این که یک روز مامان بزی به دنبال غذا برای بزغاله ها می گشت. یکدفعه چشم مامان بزی به برگ های تازه و سبز درخت کوچولو افتاد. مامان بزی تند و تند به طرف درخت کوچولو رفت و تمام برگ های آن را چید. درخت کوچولو ی بیچاره کاملاً لخت شده بود.

آرزوهای درخت کوچولو

درخت کوچولو با عصبانیت فریاد کشید "از من دور شو، از این به بعد اصلاً برگی نمی خواهم، نه طلایی و نه شیشه ای، نه سبز، نه قرمز و نه زرد! من فقط یک آرزو دارم و اون این است که دوباره سوزن های خودم را داشته باشم. قول می دهم که دوباره اعتراض نکنم."

درخت کوچولو خوابید و وقتی بیدار شد، خندید و خندید، بقیه ی درخت ها هم می خندیدند، اما درخت کوچولو متوجه ی خنده ی آن ها نشد. فکر می کنید چرا درخت کوچولو و بقیه درخت ها می خندیدند؟ چون تمام سوزن های درخت کوچولو برگشته بودند! شما هم اگر به جنگل برید شاید درخت کوچولو را ببیند، اما مراقب باشید زیاد به آن نزدیک نشوید، چون سوزن های تیزی دارد و ممکن است دست های شما را خراش دهد.

ترجمه: نعیمه درویشی

بخش کودک و نوجوان

مطالب مرتبط

مارمولک پرنده

پرنده کوچولویی در جنگل

یک صورت گرد بزرگ

آقا غوله و بزهای ناقلا

دریاچه ی اژدها

درس آسمان

یه جفت كفش قرمز

چرا رفتی تو لاکت؟!

ملکه گل ها

سه بچه گربه بازیگوش

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.