تبیان، دستیار زندگی
همه چیز این دنیا تموم میشه. این هم بدیشه، هم خوبیشه...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تمام می شود...

تمام می شود...

کتاب را می بندی و دست می کشی روی مچ دست چپت، اما این بار جای خالیش بیشتر از همیشه آزارت می دهد، به یاد روزی می افتی که همه دور سفره صبحانه جمع شده بودند و به محض ورودت برایت دست زدند، شادی عجیبی وجودت را دربر گرفته بود، چقدر به خودت بالیده بودی وقتی پدر و مادر به استقبالت آمدند و قبولی طاعاتت را بعد از 30 روز روزه داری

آرزو کرده بودند.

خوب یادت هست که وقتی ساعت مچی را از پدرت به عنوان هدیه اولین سال روزه داریت گرفته بودی صورت پیرش را غرق بوسه کردی و به خودت قول دادی که هرگز حتی برای لحظه ای این هدیه با ارزش را از خودت دور نکنی.

از جایت بلند می شوی و به پنجره پناه می بری، گرمای پیشانیت را به خنکی شیشه می سپاری خودت را می بینی که کنار روخانه وحشی نشسته ای و به امواجی که با سرعت از مقابل چشمانت عبور می کنند نگاه می کنی. می خواهی وضو بگیری، ساعت مچی ات را از دست باز می کنی و در جیبت می گذاری، خم می شوی، هنوز مشتت پر از آب نشده که ساعتت به همراه موج های خروشان رودخانه فرسنگ‏ها از تو فاصله می گیرند و تو تنها به قولت فکر می کنی.

آهی می کشی از پنجره فاصله می گیری و سر بر می گردانی به سمت قاب عکس روی دیوار، آن روز را خوب به یاد داری، روزی را که تنها دایی ات برای ادامه تحصیل به مسافرت رفته بود، آخرین حرف هایش در ذهنت جان می گیرند:

- همه چیز این دنیا تموم میشه، این هم بدیشه و هم خوبیش یادت باشه که هر اومدنی رفتنی هم به دنبال خودش داره.

تمام می شود

قطره اشکی سر می خورد روی گونه ات، دوباره پشت میزت برمی گردی، کتابی را که چند لحظه قبل خوانده بودی باز می کنی، حالا می‏توانی درک کنی چرا پدر فقط به دادن همین کتاب اکتفا کرد وقتی پرسیده بودی : چرا همه چیز این دنیا تموم شدنیه؟ چرا نباید برای ساعتی که این همه دوستش داشتم ناراحت باشم؟

لبخندی روی لبانت نقش می بندد، خود کار قرمز رنگ را از روی میز بر میداری و دور آخرین جمله کتاب خط می کشی و زیر لب تکرارش می کنی:

و تنها ذات ذالجلال و گرامی پروردگارت باقی می‏ماند

مریم فروزان کیا

گروه علمی و پژوهشی قاصدک